زهرا رفت...
بسمالله الرحمن الرحیم
هنوز از حد ترخص شهرمان خارج نشده بودیم که متوجه شدیم یکی از طلبهها در بیمارستان شیراز بستری شده و خانوادهاش التماس دعا دارند.
آن روز من و فاطمه عازم سفر تبلیغی به مناطق عملیاتی جنوب بودیم.
بعداز دقایقی فهمیدیم، پاسداری که با ما هست، نیز اقوام زهرا است.
گوشیهایمان پشت سرهم زنگ میخورد که برای زهرا دعا کنیم.
من و فاطمه برایش دعا میکردیم لحظهای ذکر میگفتیم، لحظهای استغاثه میکردیم، لحظهای به شهدا التماس که برای سلامتی زهرا دعا کنند.
من و فاطمه بهم قول دادیم که به بچههای دبیرستان چیزی نگوییم که ناراحت شوند. غممان در دلمان بود و لبمان خندان، اما تحمل لبخندهای نمایشی را نداشتم.
تلفن فاطمه زنگ خورد و گفتن دعا کنید. دکتر زهرا گفته، تومور سر زهرا خوشخیم است.
دلمان شاد شد و التماس مان به خدا بیشتر.
قرار بود دکترها تومور زهرا را عمل کنند و وقت تلف نشود.
من و فاطمه لحظه به لحظه منتظر خبرها بودیم.
زهرا را نمیشناختم چون یک پایهی تحصیلی از ما بالاتر بود ما پایه سوم بودیم زهرا پایه چهارم، پایه چهارمی که هیچوقت به پایان نرسید.
من زهرا را در مواقعی که منتظر سرویس بودم یا صبحها هنگام ورود به حوزه یا ساعت صبحگاه میدیدم. همیشه با چهرهای شاد و خندان از من پذیرایی میکرد.
آن زمان، وقتی که از سفر بازگشتم عمل سر زهرا با موفقیت انجام شده بود. وزهرا بعداز ساعتها بیهوشی دوباره به هوش آمده بود.
من دیگر زهرا را ندیدم و از دوستانش جویای احوال زهرا بودم تا ماه رمضان امسال که زهرا دیگر توان راه رفتن به روی دوپایش را نداشت و با کمک دوستانش چند قدم برداشت تا به سفرهی افطاری برسد.
همان شب نیز با همه بارویگشاده صحبت میکرد.
چهره خندانش در چشمانم تمام نمیشود.
امروز عصر پیامکی از حوزه دریافت کردم که زهرا اسدیان طلبهی با اخلاق حوزه حضرت نرگس سلاماللهعلیها درگذشت.
خداوند به خانوادهات و دختر پنجسالهات، ستایش و پسر یازدهسالهات، علی صبر جزیل عنایت کند.
انالله و انا الیه راجعون.