دفتر و تخم مرغ
روزی از تعاونی مدرسه که خود درست کرده بودم، دفتری کم آمده بود و نمیدانستم چه شده. بعد از حضور و غیاب، دخترک کوچکی به نام فاطمه غایب بود. هنوز داشتم با بچه ها صحبت میکردم که فاطمه دوان دوان آمد و قبل از این که حرفی بزنم گفت:
آقا، دیروز دفتر مشقم تمام شد، پول نداشتم در صندوق بریزم. بدون پول دفتری برداشتم. اما شب پدرم از صحرا برنگشت که پول بیاورم. آن قدر ماندم تا مرغمان تخم گذارد. آن را به جای پول دفتر آوردم.
و دستش را دراز کرد و تخم مرغ را در دستم گذاشت. هنوز داغ بود. بغض کرده بودم که دفترش را گشود و گفت:
آقا مشق مرا خط نمیزنید؟
برداشتها:
1. رفتار بچهها، رنگی از رفتار پدر و مادرشان دارد.
2. پدر و مادر این دختر، دزد نیستند.
3. پدر و مادر این دختر، دزدی را زرنگی حساب نمیکنند.
4. در رفتار پدر و مادر این دختر، فریب و دغلکاری نیست.
5. برای پدر و مادر این دختر، صداقت و امانتداری مهم است.
6. پدر و مادر این دختر، بیش از آن که از پاکی سخن بگویند، رفتار پاکشان به چشم میخورد.
7. رفتار سالم پدر و مادر بهترین آموزش برای رفتار پاک کودک است.
8. ما مربیان (پدر، مادر، معلم، استاد و …) هستیم که جامعه را پاک یا ناپاک میکنیم.
9. به عبارت دیگر جامعهی سالم و ناسالم محصول رفتارهای ما مربیان است.
برداشت شما چیست؟
ما را چه بیم از تف صحرای بیکسی
وقتی به دوش توست ردای سحابها
ای آبروی آب، در این فصل پرعطش
دریابمان به حرمت بانوی آبها
اللّهمّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
قهوه مبادا
قهوهی مبادا
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم . به سمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند و سفارش دادند:
پنج تا قهوه لطفاً. دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا. سفارش شان را حساب کردند، و دو تا قهوهشان را برداشتند و رفتند.
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی به زودی تا چند لحظهی دیگه حقیقت رو میفهمی.
آدمهای دیگری وارد کافه شدند. دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند.
سفارش بعدی هفت تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل. سه تا قهوه برای خودشان و چهار تا قهوهی مبادا!
همان طور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبهروی کافه لذت میبردم، مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوهچی پرسید: قهوهی مبادا دارید؟
خیلی سادهست! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه ی مبادا میخرند.
میگویند سنت قهوهی مبادا از شهر ناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همه جای جهان سرایت کرد. بعضی جاها هست که شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
امر به معروف هم شیوه خاصی دارد
چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش.
جمعیت هم همین طور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش.
- آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل.
- دست شما درد نکند، بزرگوار!
- سید پاکت را بدون این که حساب کتاب کند، میگذارد پر قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
- آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن.
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ - ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس الدین و راهی راه …
********************
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف و آن طرف را نگاه میکرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان … رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند.
*******************
- حاج مرشد!
- جانم آقا سید؟
- آن جا را میبینی؟ آن خانم …
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین. استغفرالله ربی و اتوبالیه. سید انگار فکرش جای دیگری است …
- حاجی، برو صدایش کن بیاید این جا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
- حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب … یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله …
سید مکثی میکند.
- بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. این بار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند.
به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند!
حاج مرشد، کماکان زیر لب استغفرالله میگوید.
- خانم! بروید آن جا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همان جا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن! …
زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش …
- دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران:
- حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم …
سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
- این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(ع) است. تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست! …
سید به حاجی ملحق میشود و دور …
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد …
*******************
چندسال بعد … نمیدانم چندسال … حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همین جور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد، نگاهش به نگاه مردی گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی.
- زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لالهزار است و همان بغض:
- آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت … آقا سید! من دیگر… خوب شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است …
سید مهدی قوام، از روحانیهای اخلاقی دههی ۴۰ تهران بود.
یکی تعریف میکرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازهی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه، کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه میکردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت.
شیخ جنید بغدادی و بهلول
آوردهاند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان ازعقب او….
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام كرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی هستی؟
عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد میكنی؟ عرض كرد آری..
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض كرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه كوچك برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیكنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه كه میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم..
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه كسی هستی؟
جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمیداند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض كرد آری…
سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میكنم و چندان سخن نمیگویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض كرد آری… چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان كرد.
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به
جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.
جنید گفت: جزاك الله خیراً!
ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا
باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد و در خواب كردن اینها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.
تور تفریحی پیرزنان و ماجراشون با راننده!
تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند.
پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت بادام به او تعارف کرد. راننده تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد.
در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد.
اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد چرا خودتان بادامها را نمىخوريد؟
پيرزن گفت: آخه ننه جون ما دندون نداريم.
راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آنها را خريدهايد؟!
پيرزن گفت: آخه ما شکلات دور بادامها را خيلى دوست داريم!