آقا جان !
غفلت از یار، گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن، زار شدن هم دارد
هر که از چشم بیفتاد، محلش ندهند
عبد آلوده شدن، خوار شدن هم دارد
عیب از ماست که هر صبح نمیبینیمت
چشم بیمارشده، تار شدن هم دارد
همه با درد به دنبال طبیبی هستیم
دوری از کوی تو، بیمار شدن هم دارد
ای طبیب همه، انگار دلت با ما نیست
بد شدن، حسّ دلآزار شدن هم دارد
آن قدر حرف در این سینهی ما جمع شده
این همه عقده، تلنبار شدن هم دارد
از کریمان، فقرا جود و کرم میخواهند
لطف بسیار، طلبکار شدن هم دارد
نکند منتظر مردن مایی آقا؟!
این بدی، مانع دیدار شدن هم دارد
ما اسیریم، اسیر غم دنیا هستیم
غفلت از یار، گرفتار شدن هم دارد
ÙÙÙÙÙÙÙÙÙÙÙÙÙÙÙÙÙÙÙ
السلام علیک یا مولانا صاحب الزمان
بغض ميكنم و همه ميگويند
حساسيت فصلی است!
من
به فصل فصل اين روزگارِ بي تو حساسم!
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِيِّـكَ الفَرَج
گل نرگس
مهدی جان
انگار دلم باز هوس قفس کوی تو دارد، انگار امروز دلتنگ طلوع بی غروب نوازشهای دیدار مسیحایی توست
چه نشینم که ببینم تو کی آیی
سال از سال گذشت، جمعه در جمعه گذ شت، ماه از نیمه گذشت
به دیدار تو خود می آیم
بازهم حرف آخر و آخر حرفم را با بغض می خورم و می ماند تا تو بیایی و بغض گفتن وا شود و دل هر آنچه می خواهد بگوید
گل نرگس
یاس زهرا
آمدنت با گل باران اقاقی های عالم گلباران
اى كـشـتـى نـجات ! اينك گرفتاران امواج پرتلاطم درياى فساد و ظلم و طغيان در انتظار ظهورت لحظه شمارى مى كنند.
اى روزنه اميد! اينك اسيران زنجير استعمار و گرفتاران استبداد، با انتظار روز رهايى از قـيـد اسـارت ظـلم ، دل خوش كرده و شبهاى ظلمانى و تاريك بيداد را به اميد نور عدالت تو، سپرى مى كنند.
اى چـشـمـه سـار جـوشـان فـضـيـلت ! ايـنـك تـشنه كامان علم و دانش در انتظار جرعه اى از اقيانوس بيكران علم تو صف كشيده اند.
اى بهار آزادى ! اينك مظلومان و بيچارگان و ستمديدگان چشمان خسته خود را به قطرات بارش ابر عدالت تو دوخته اند.
اى مايه اميد، اى آرزوى دل اوليا، اى آنكه شبهاى تار انبيا به اميد ظهورت رقم خورده .
اى آنكه خشم پرخروش ملكوتيان به ياد انتقامت ، فروكش !
و اى آنكه قلب پر خون على عليه السلام را تو مايه تسكين !
اى آنكه پهلوان شكسته زهراى اطهر عليهاالسلام را تو مرحم !
اى آنكه قلب شكسته حسن عليه السلام را تو درمان !
اى آنكه خون پاك شهيدان را تو منتقم !
اى آنكه بازوان به زنجير كشيده اسيران را تو نوازش !
بيا! تا شكوفه هاى بهارى …..
التماس دعا
غیبت
غیبت چیست؟
چه مفهومی می شود برای آن تعریف کرد؟
نیستی؟! فقدان؟! نبودن؟!
فاصله زمانی؟! بُعد مکانی و تفاوت جغرافیایی؟!
عدم شناخت و معرفت؟!
خالی بودن از عواطف مهرآمیز؟!
بی مهری و بی محبتی؟!
و شاید هم عصاره و مجموعه ای از همه ی این موارد و نکات.
همه ی این واژگان، برانگیزاننده و بیانگر حسی منفی بوده و نشان از کوتاهی و کاستی دارند و حکایتگر حقیقتی تلخ اند، که البته میتواند بستگی به تعبیری داشته باشد که ما از این واژه ارائه میدهیم.
آری! غیبت هر مفهومی داشته، سهم ما در این تلخی و تیرگی، پنهان کردنی نیست؛ به گردن ماست!
به گردن منی که آن را به سلیقه ی خویش میآرایم و رنگ میزنم؛
رنگ بیمعرفتی و لعاب دوری و فاصله… فرسنگها فرسنگ… فیزیکی و جغرافیایی به آن معنای بُعد مکان میدهم؛
در توهم و خیالم نقش آن را بر ستاره ها حک میکنم؛
در خیال و رویایم خانه ی مولایم را در کهکشانها نقش میزنم؛
در ژرفای چاه متروکه؛
یا کوره راههای صعب العبور کوهستان خیمه ای برایش بر پا میکنم…؛
گاه اورا لابهلای اوراق کتابهای کهن جای میدهم و در آیندهای بس نامعلوم که باید منتظر بمانم تا متولد شود یا نه… میان پیلهای از پندارهای خود تنیده، محصور میسازم؛ نه او را، که خود را.
و از دسترسم دورش میکنم، یا ازدسترسش دور میشوم؛
چون خورشیدی که از این فاصله گرمابخشی نداشته، نوری از او به ما نمی رسد مگر به کمترین پرتوای.
مگر از صاحب اختیاری غیور، پدری مهربان و یاوری دلسوز و هم صحبتی صمیمی، سرپرست متعهد، سرور و مقتدای بیجایگزین و مولای گرامیام حضرت مهدی عج صحبت نمیکنم؟!
پس چرا بین من و او تا این حد تباین است و فراق و تعریف و توصیفهایم همه حجاب اند اندر حجاب؟!
اگر که همواره از کوچه هایمان گذرمیکند…،
و اگر بر فرشهایمان قدم مینهد…،
در مجلس و محفلمان به تجدید دیدار و صلهی ارحام، ولیمهی حج و شادباش عروسی و تعزیت سوگواری و احوال پرسی کنار بستر بیماری و… شرکت میجوید…،
در میانمان رفت و آمد و گفتوگو میکند…،
در سیمای یک آشنای قدیمی یا کسی که جایی دیدهایم و اسمش در خاطرمان نمانده…،
و آیا با همین جسم پاک و بدن مادی نیست؟!
پس با این همه، آیا هنوز باید غیبت را دوری جسمانی معنا کنیم و در پی ایجاد پیوند خیالی باشیم.
وقتی اذن ظهور میگیرد، پرچم قیام بر میافرازد، همه میگویند: عجب! من که این بزرگوار را میشناسم، همصحبت و هممسجدیام بوده و همسفر حج!
آیا جای آن نیست که خود را بهی وجدان کشانده و خطاب کنم:
چه کردهای که غیبت این قدر پیچیده و رمزآلود گشته است؟!
چرا با مولایت این قدر صمیمی و بیریا نبودهای که او خود را به تو معرفی نماید؟!
از تو چه دیده که خویشتن را از تو در حجاب کرده؟!
مگر غیبت از آن نیست که زیر یوغ بیعت سلاطین نباشد؟! تو که سلطان نبودهای، بیم او نسبت به تو از چیست؟!
نکند پای محظوری در میان بوده که مانع و سدّ میان این معارفه و نزدیکی جسمانی شده؟!
مثلاً حق رفاقت را پاس نداشته و مؤدب به آداب محضرش نگشتهای؟!
شاید عادت به غیبت و بدگویی، تندخویی و بدزبانی، یا کمکاری و کمفروشی، شاید به سبب هم صحبتی سبکسران و و وقت تلف کردنهای بطالین عادت کردهای؟!
کدام خطر از ناحیهی تو تهدیدش نموده ؟!
شاید که سنخیتی در تو نیافته؟!
صاحب سرّ و محرم راز او نبودهای که …؟!
… فراموش نکن اگر بجویی خواهی یافت؛
اگر نگاه کنی خواهی دید؛
اگر معرفت بیابی خواهی شناخت؛
و اگر دوستش داشته باشی و دوستیات را به عمل هم ثابت کنی، محبوبش خواهی شد.
خدایا! دیدار سیمایش، طلعت نورانیاش را روزی فرما تا رو در رو بگوییم: دوستت داریم مولا!
آقا اجازه هست !
آقا اجازه! دست خودم نیست خستهام
در درس عشق من صف آخر نشستهام
یعنی نمیشود که ببینم سحر رسید؟
درس غریب «غیبت کبرا» به سر رسید؟
آقا اجازه! بغض گرفته گلویمان
آن قدر رد شدیم که رفت آبرویمان
استاد عشق! صاحب عالم! گل بهشت!
باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج