شهید زنده
این داستان به نقل ازسخنرانی آقای انجوی نژاد مسئول کانون رهپویان وصال شیراز
داستان از این قرار است که روستایی واقع در کرمان به نام زنگی آباد وجود دارد که شهدای زیادی تقدیم انقلاب کرده است .یکی از شهدای معروف این روستا شهیدی است به نام حاج یونس زنگی آبادی.
در کرمان از آقایی به نام آقای سعیدی می خواهند که خاطرات این شهیدرا به صورت کتاب در آورد .وآن موقع در حدود ۹۰۰۰۰ تومان به او بدهند .آقای سعیدی به خانه که می آید شروع می کند به خواندن خاطرات شهید اما هر چه فکر می کند به این نتیجه می رسد که خاطرات شهید را برگرداند زیرا همه ی خاطرات شهید از عالم روحانی ومعنوی بوده وبرای نویسنده سخت بوده است.
که شاید کسی باور نکند.
لذا خاطرات شهید را در جعبه ای می گذارد تا آن را پس بدهد.
صدای زنگ تلفن به صدا در می آید وآقای سعیدی که حوصله ی جواب دادن نداشته سراغ گوشی تلفن نمی رود معمولا تلفن کمتر از ۱دقیقه قطع می شود ولی آقای سعیدی زمانی که می بیند تلفن قطع نمی شود .
گوشی را بر می دارد الو شما؟ سلام علیکم من شهید زنگی آبادی هستم ,آقای سعیدی شما می توانید خاطرات مرا به صورت کتاب در آوری هر گاه که نیاز داشتیدمن به شما کمک می کنم .بعد تلفن قطع می شود. بعد از مدتی که آقای سعیدی مقداری از مطالب رانوشته بوده ،با خودش فکر می کند که آیا مطالبی که نوشته ام درست است یا خیر؟
یک دفعه آقای سعیدی مشاهده می کند که قلم روی کاغذ شروع به نوشتن کرد بسم الله الرحمن الرحیم آقای سعیدی فلان مطلب را حذف واین مطلب را اضافه کن خلاصه اورا راهنمایی می کند و در آخر برگه امضا می شود بعدا که بررسی می کنند امضا،امضا شهید وخط ،خط شهید بوده است .
این شهید والا مقام که روحش شاد باشدوزمانی که می خواسته به جبهه برود به خانمش می گوید :
به پاهایم خوب نگاه کن روزی این پاهایم به دردت می خورد .روزی که تعدادی شهید به استان کرمان آورده بودند، خانم این شهید از روی پاهایش اورا شناسایی می کند .زیرا حاج یونس نذر کرده بوده است که مثل سیدالشهداء سر در بدن نداشته باشد ومثل قمر بنی هاشم اباالفضل دست در بدن نداشته باشد.
زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی
یونس زنگی آبادی ، سال 1340 ش در خانواده ای مستضعف و متدین ، در روستای زنگی آباد کرمان به دنیا آمد . پدرش ملا حسین ، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود . وقتی در سن 75 سالگی از دنیا رفت یونس 12 سال بیشتر نداشت .
از این پس ، یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن ، به کار گری روی آورد . با شروع زمزمه های انقلاب در حالی که دانش آموز دبیرستان بود در تظاهرات و حرکتهای انقلابی نقش جدی داشت .
تد بیر ، شجاعت و جسارت او در عملیات مختلف باعث شد تا او را فرماندهی بنامیم که تمام زندگی اش در جبهه های جنگ خلاصه می شد .
*****************************************
شورای ده برای تحویل یخجال ، تلویزیون و ….. اسم می نوشتند و قرعه کشی می کردند . اسم مادرش در آمده بود .
گفت : تا وقتی تمام مردم یخچال نداشته باشند ، مادر من یخچال نمی خواهد .
****************************
یک برگه بزرگ آورد بیرون و بسم ا… گفت
شرایطش را نوشته بود .
همه اش از جبهه و ماموریت و مجروحیت و شهادت گفته بود و این که من باید با شرایط سخت حاج یونس بسازم تا با هم ازدواج کنیم . شرط کرده بود مراسم عقد توی مسجد باشد .
*************************
همه را دعوت کرده بود مسجد .
از سپاه کرمان هم آمده بودند .
دعای کمیل که تمام شد ، عاقد توی جمعیت دنبا لش می گشت .
تازه مردم فهمیدند مراسم عقد حاج یونس است .
**********************
می رفتیم برای تحویل خط
گفت بذار من پشت فرمان بنشینم .
توی راه یک خمپاره شصت خورد کنارمان . به خط که رسیدیم گفت : یک تکه پارچه نداری
دستم را ببندم ؟
ترکش خورده بود توی ساعدش و خون از دست و آ ستینش می چکید .
وقتی اعتراض کردم که چرا با زخم دستش رانندگی کرده گفت : ما می خواهی خط را تحویل بگیریم ، زشت است آدم توی این شرایط بگوید دستم زخمی شده .
**************************
به غیر از آب قمقمه آب دیگری نداشتیم .
دستور داد هر کس آب دارد بدهد به اسیرهایی که از دیشب توی محاصره بودند .
****************************
با شهید حاج قاسم میر حسینی رفته بود حج .
تمام سوغاتی شان را از قم خریده بودند .
می گفتند : این پول ،ارزکشور ماست ، باید آنرا به داخل برگردانیم .
*****************************
بیست و پنج روز از والفجر 8 می گذشت . تصمیم گرفت خاکریز یکی از خطوط فاو – البحار را دو جداره کند .
با چراغ یک چراغ قوه کوچک راننده بولدوزر را هدایت می کرد که خاک را کجا بریزد .
راننده که خسته می شد خودش می نشست پشت فرمان و ……..
*********************
موقعیت حاج قاسم خیلی خطرناک بود .
از پشت بی سیم اعلام کرد اگر من شهید شدم ، بعد از من حاج یونس فرمانده لشکر است .
********************
5نفر بودیم .
بعد از نماز به حاجی گفتم : امشب شام دعوت شما ییم و خیلی اصرار کردم .
حاج یونس گفت : خدایا چی می شد امشب کسی ما را دعوت می کرد ؟ !
هنوزچند دقیقه نگذشته بود که جوانی به طرف ما آمد و گفت : برادرها امشب افتخار بدهید و مهمان من باشید .
گفت : مادرم غذابرای پنج نفرزیاد درست کرده و گفته دوستانت را دعوت کن .
من هم گفتم اولین کسی که توی مسجد دیدم دعوت می کنم .
****************************
پل ماهی گیری را حاج یونس با چنان سرعتی گرفت که همه فرماندهان متعجب بودند و باور نم کردند .
آقا محسن رضایی که پشت بیسیم گفت : مسئولین از کارش تشکر کرده اند می فهمیدیم چه کار کرده است
**********************
ساعت هشت شب کتفش ترکش خورد .
از ترس این که خاکریز تمام نشود یا اینکه حاج قاسم بفهمد تا ساعت چهار صبح ادامه و کار را تمام کرد .
دو ،سه روز بعد دیدمش .
از بیمارستا ن فرار کرده بود .
می گفت : هنوز یک دستم سالم است .
*********************
دود باروت صورتش را سیاه کرده بود . گوشه چادر نشست و با خاک زیر سرش را بلند کرد .
گفت : با اجازه من 10 دقیقه بخوابم . سر ده دقیقه بیدار شد .
با تعجب گفتم : حاجی خوابت همین بود ؟
با خوشرویی گفت : توی جبهه هر بیست و چهار ساعت ، بیشتر از 5 دقیقه خواب سهم آدم نمی شود .
من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم ، سهمیه ام را گرفتم
*******************
آخرین باری که آمده بود مرخصی گفت : حاج قاسم اسم تیپ مارا گذاشته امام حسین (ع) .
حاج یونس می گفت : چون اسم ما تیپ امام حیسن (ع) است دوست دارم مثل امام حسین (ع) شهید شوم .
********************
حواله ماشین را که دادند بهش ، نپذیرفت .
با خودم گفتم چقدر وضعش خوب است که ماشین براش بی ارزشه !
وقتی رفتم توی خانه اش ، یک اتاق کاهگلی بود ویک اتاق نیمه کاره .
***********************
قبل از کربلای 5 آمد قرارگاه .
موقع خدا حافظی رگ گردنش را بوسیدم و التماس کردم شفاعتم کند .
گفت : این جوری نگو ، خدا به همه توفیق بدهد ….
بار دوم که التماس کردم ،گفتم به خدا قسم چیزدیگری می بینم .
لبخندی زد و گفت : پس تو هم فهمیدی ؟
خودش زمان شهادتش را میدانست .
******************
از بالای خاکریز صدایم زد
بی مقدمه به خورشید اشاره کرد و گفت : می بینی آفتا ب چه طور غروب می کند ؟
با تعجب گفتم : بله
گفت : آفتاب عمر من هم دارد غروب می کند
******************
گفت : از من راضی هستی یا نه آن دنیا یقه ام را نگیری ؟
گفتم : من حلالت کردم . از تو راضی ام .
گفت : اگر از ته دل این را گفتی آن دنیا شفاعتت را می کنم .
*****************
داشت فاطمه را می بوسید . تا من را دید رنگش عوض شد .
گفت : حاجی زخمی شده آوردنش کرمان .
گفتم : پس حاجی شهید شده ؟
گفت : نه ! علی شفیعی شهید شده ..
گفتم : حاجی هم شهید شده ؟
گفت : نه علی یزدانی شهید شده .
گفته بود اگر کسی آمد گفت زخمی شدم و من را آورده اند کرمان ، شما بدانید شهید شده ام .
***********************
گفت : من که شهید شدم باید از روی پا بشناسیدم .دوست دارم مثل امام حسین (ع) شهید شوم .
روی تابوت را که کنار زدم ………………….
*********************
آری ، در نهایت خاک شلمچه و عملیات کربلای 5 با شکوه ترین فراز زندگی سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی بود . حماسه شور انگیز حاج یونس در این عملیات ، نام زیبای او را برای همیشه در کنار نام مردان بزرگ این سرزمین جاودانه کرد .
یادش گرامی ، راهش پررهرو باد