فالوده سیب سرخ
طرز تهیه فالوده سیب سرخ
یک عدد سیب سرخ را رنده کرده و مقداری عسل و عرق بیدمشک را به آن اضافه کرده و آنها را با هم مخلوط می کنیم و درون یخچال گذاشته و روزی یک لیوان میل بفرمائید. ترجیحاً صبح ناشتا باشد.
خواص آن : برای خانم های که کمبود آهن دارند و همچنین لکه بینی قبل از پریود دارند فوق العاده مفید خواهد بود .
همچنین جویدن برگ زردآلو خیلی خوب هست ، می توان خیس کرد و آن را جوید و خورد.
همچنین دم کرده مریم گلی خیلی مفید است .
آقا اجازه هست !
آقا اجازه! دست خودم نیست خستهام
در درس عشق من صف آخر نشستهام
یعنی نمیشود که ببینم سحر رسید؟
درس غریب «غیبت کبرا» به سر رسید؟
آقا اجازه! بغض گرفته گلویمان
آن قدر رد شدیم که رفت آبرویمان
استاد عشق! صاحب عالم! گل بهشت!
باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
امر به معروف هم شیوه خاصی دارد
چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش.
جمعیت هم همین طور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش.
- آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل.
- دست شما درد نکند، بزرگوار!
- سید پاکت را بدون این که حساب کتاب کند، میگذارد پر قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
- آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن.
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ - ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس الدین و راهی راه …
********************
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف و آن طرف را نگاه میکرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان … رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند.
*******************
- حاج مرشد!
- جانم آقا سید؟
- آن جا را میبینی؟ آن خانم …
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین. استغفرالله ربی و اتوبالیه. سید انگار فکرش جای دیگری است …
- حاجی، برو صدایش کن بیاید این جا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
- حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب … یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله …
سید مکثی میکند.
- بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. این بار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند.
به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند!
حاج مرشد، کماکان زیر لب استغفرالله میگوید.
- خانم! بروید آن جا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همان جا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن! …
زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش …
- دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران:
- حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم …
سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
- این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(ع) است. تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست! …
سید به حاجی ملحق میشود و دور …
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد …
*******************
چندسال بعد … نمیدانم چندسال … حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همین جور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد، نگاهش به نگاه مردی گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی.
- زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لالهزار است و همان بغض:
- آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت … آقا سید! من دیگر… خوب شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است …
سید مهدی قوام، از روحانیهای اخلاقی دههی ۴۰ تهران بود.
یکی تعریف میکرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازهی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه، کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه میکردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت.
نوروز
شیخ جنید بغدادی و بهلول
آوردهاند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان ازعقب او….
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام كرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی هستی؟
عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد میكنی؟ عرض كرد آری..
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض كرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه كوچك برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیكنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه كه میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم..
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه كسی هستی؟
جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمیداند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض كرد آری…
سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میكنم و چندان سخن نمیگویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض كرد آری… چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان كرد.
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به
جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.
جنید گفت: جزاك الله خیراً!
ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا
باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد و در خواب كردن اینها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.